loading...
هيئت انصار المهدي(عج) ندافيه
محمد امين موسوي نيا بازدید : 12 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)
چند داستان از زندگى امام رضا(ع)

زندگانى حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگيز كه دل شيفتگان را مى‏برد . از كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار ـ كه بر اساس منابع موثق تدوين يافته ـ چند داستان برگزيده‏ ايم كه تقديم عاشقان اهل بيت مى‏كنيم.

نشانه موى پيامبر(ص)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسيد. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :

«آقا! هديه‏اى برايتان آورده‏ام كه مانند آن را هيچ كس نياورده است». بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بيرون آورد و گفت: «اين هفت رشته مو از پيامبر اكرم(ص) است. كه از اجدادم به من رسيده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود: «فقط اين چهار رشته، از موهاى پيامبر است».

مرد با تعجب و كمى دلخورى به امام نگاه كرد و چيزى نگفت. امام كه فهميد مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض اين كه چهار رشته موى پيامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشيدن كرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن كرد.

صحبت گنجشك با امام (ع)

راوى: سليمان (يكى از اصحاب امام رضا(ع)

حضرت رضا(ع) در بيرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. يك روز من نيز به همراه آقا رفته بودم. نزديك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشيد و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مى‏شد و صداهايى گنگ و نا مفهوم از گنجشك به گوش مى‏رسيد. انگار با جيك جيك خود، چيزى مى‏گفت.

امام عليه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: «ـ سليمان!... اين گنجشك در زير سقف ايوان لانه دارد. يك مار سمى به جوجه‏هايش حمله كرده است. زودباش به آن‏ها كمك كن!. ..

با شنيدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ايوان دويدم كه پايم به پله‏هاى لب ايوان برخورد كرد و چيزى نمانده بود كه پرت شوم...

با تعجب پرسيدم: «شما چطور فهميديد كه آن گنجشك چه مى‏گويد؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آيا اين كافى نيست؟!»

محمد امين موسوي نيا بازدید : 12 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (0)

دخترچادري . . . !

خانوووووووم ! شــماره بدم ؟ ؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت ؟ ؟ ؟

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی ؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید ! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود ، این قضیه به شدت آزارش می داد . تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد .

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت .
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی . . . !
دخترک وارد حیاط امامزاده شد ، خسته ! انگار فقط آمده بود گریه کند ، دردش گفتنی نبود ، رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کردوارد حرم شد و کنار ضریح نشست ، زیر لب چیزی می گفت انگار ، خدایا کمکم کن.
چند ساعت بعد ، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد ، خانوم ! خانوم ! پاشو سر راه نشستی  ،مردم می خوان زیارت کنن ، دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند . . .به سرعت از آنجا خارج شد ، وارد شــــهر شد ، امــــا. . .اما انگار چیزی شده بود ، دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد ، انگار محترم شده بود . نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد ، احساس امنیت کرد . با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه ، فکر کرد شاید اشتباه می کند ، اما اینطور نبود . . . !
یک لحظه به خود آمد


دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته . . . !

تعداد صفحات : 12

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از كدام گزينه از سوال هاي زير خوشتان آمده است
    چند در صد از اين سايت خوشتان آمد
    آمار سایت
  • کل مطالب : 96
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 42
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 37
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 71
  • بازدید ماه : 71
  • بازدید سال : 82
  • بازدید کلی : 3,516
  • کدهای اختصاصی

    كد عكس تصادفی

    اللهم عجّل لولیک الفرج

    دوست قرآنی

    ܓ✿ـــــــــــ راه بیداری ـــــــــــܓ✿

    دایـــرکتوری افـــسران ارزشـــی



    نگین افرینش



    معببر سایبری فندرسک
    طلبه سايبري
    دانلود رایگان کتابهای الکترونیکی فارسی جنبش سایبری 313

    دانلود مذهبی

    لوگوی اوج آسمان

    لوگوی وبلاگ معبری به آسمان
    لــوگــو

    عصر ظهور